امان از این آدما

این پست را برای سحر بانو جان ،دوست عزیزم می نویسم که این روزها دلش خیلی شکسته ، دلش خیلی گرفته و دلش خیلی پره از آدم هایی که قلب مهربونش رو شکستند.

بااجازه هدا خانم رستمی این شعر رو تقدیم می کنم به سحربانوجان

هِی تو...؟!

من... من دخترک زندانی ِ قصرعاجم

که آسمان پشت پنجره ام را

باد برده است...

و هنوز نمی دانم کدام فرشته ء بال شکسته

گیسوی شبم را با گریه بافته است...

من خدای سایه های تکرار کاهی رنگم...

من نقش برهنه ء ماه ام بر سطح برکه،

آنجا که نور با زمین هم آغوش می شود...

من صدای شکوفه ام وقتی که می زاید ...

******

ــ و بعد...؟!

روزی سایه ام که به خواب رفت

خودم را می دزدم

و پشت پلکهای مرطوب پسرک همسایه،

پنهان می کنم

تا شب که چشم هایش می بارد

بروم و با اشک هایش

چشمان خدا را بشویم...

مرگ رنگ


رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.

مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است

نمی دونم از کیه