باورم نیست

عزیز نازنینم زمان زیادی نیست که رفته ای اما برای ما گویی که قرنها گذشته است.  

تمام روزهای وداعت انگار خواب بودم.باور نمی کردم داریم تو را به خاک می سپاریم.باور نمی کردم، تن عزیز تو قرار است زیر خروارها خاک مدفون شود. باور نمی کردم همه برای ختم تو آمده اند.باور نمی کردم برای مرگ تو به ما تسلیت می گویند. 

وقتی در بیمارستان دیگر نفس نکشیدی باور نکردم . آنقدر راحت خوابیده بودی که به نظر می‌رسید هیچ وقت درد نداشتی. آرام شده بودی انگار. باور نمی کردم مریم برای تو که دیگر قلب مهربانت نمی تپید  زار می زند. 

 وقتی مامان وارد اتاق شد تا صورت ماهت را ببیند، باور نمی کردم این آخرین نگاهش به روی نازنین تو  باشد.  

تو خودت آنجا بودی کنار من ،دیگر درد نداشتی،خوشحال بودی؟خوشحال بودی که رها شدی از این قفس تن که سالها در آن اسارت کشیده بودی ،حسرت خورده بودی و درد کشیده بودی؟ 

تو را در پارچه سفید مخفی کردند تا  به سردخانه ببرند .تنت گرم بود هنوز .این را وقتی فهمیدم که در آخرین لحظه یک ماچ صدادار ،مثل همان وقتها که می بوسیدمت و صدای همه در می آمد از لپت گرفتم . تو را می بردند  و من پشت سرتان می دویدم ،صدایت می کردم اما شما بی اعتنا به من دور می شدید.به آسانسور که رسیدم  رفته بودید و من زانو زدم پشت در، بی هیچ صدایی .نفسی برای گریه هم نمانده بود . پاهایم نای بلند شدن نداشتند انگار. 

 بدون تو برگشیم . تا نیمه های شب خانه را تمیز کردم برا ی مراسم فردا .محمد هم حیاط را شست.آخرهای شب، بابا همراه فریده و طاهره از شمال رسیدند.دلت برای بابا تنگ شده بود می دانم.خیلی وقت بود ندیده بودیش .فریده زجه می زد و من فقط بغلش کرده بودم تا آرام شود.طاهره هم خیلی گریه کرد.باهم پیش مامان رفتیم .به فریده سفارش کرده بودیم پیش مامان بیتابی نکند.فریده را که می شناسی گوشش به هیچ حرفی بدهکار نیست کار خودش را می کند! 

تو آنجا بودی،شاید خودت هم گریه کرده باشی .گریه می‌کردی نه؟  

صبح همه به بیمارستان رفتیم تا تو را پس بگیریم که به خاطر کارهای اداری نشد.عمه ها هم آمده بودند.همه برایت گریه می کردند. 

اما من تو را می دیدم که راه می رفتی کنار محمد وقتی کارها را انجام می داد. به خانه که برگشتیم تو چهار زانو نشستی کنار مامان ،تمام وقت پیشش بودی و به مهمان ها لبخند میزدی. گاهی هم گریه می کردی لابد. آخر دلت خیلی نازک بود. 

 بچه که بودی وقتی از تلوزیون قرآن یا اذان پخش می شد،تو بغض می کردی ،بزرگتر هم که شدی از شندینشان لذت می بردی یادت هست؟ آنروز برایت قرآن گذاشتیم و من می دانم، چقدر گریه کردی.  

از روز خاکسپاریت بگویم ؟حالمان خراب بود .خرابتر از آنچه فکرش رابکنی.همه آمدند تا با هم به بهشت زهرا برویم .عزیز و خاله ها هم تازه رسیده بودند.خیلی بودیم ،یادم نیست چند تا ماشین .همه پشت سر هم حرکت می کردیم .یادت هست؟ گفتم عزیز دلم، ببین برای بدرقه ات کاروان راه انداخته ایم. 

 می دانم که  تو هم  گریه کردی. 

دوستان من هم آمده بودند.معصومه هم بود.معصومه را که یادت هست حتما.خیلی گریه کرد.یادت هست که دوستت داشت؟ 

برایت نماز خواندیم .کنار قبر نگذاشتند روی ماهت را ببینیم .آخر بدنت را باز کرده بودند برای گرفتن دریچه های قلب مهربانت. اگر مامان می دید حالش خرابتر می شد حتما.وقتی بدن نازنینت را تو ی قبر گذاشتند سرت را باز کردند تار روی ماهت را ببینیم. شبیه آنوقت هایی  بودی که از حمام  می آمدی. نازنینم چقدر خوشگل شده بودی. 

آرام خوابیده بودی و سرت مثل همیشه به یک طرف بود.این آخری ها گردنت درد می کرد نه؟ چقدر عذاب کشیده بودی این دم دم های آخر . 

خاک که می ریختند رویت ، مریم از شدت گریه کمرش خم شده بود،بقیه خواهر ها و محمد برایت اشک می ریختند . مامان داد می زد پسرم،عزیز دلم ما را  ببخش اگر کوتاهی کردیم. 

علی جانم مارا بخشیدی؟ 

بابا هم یک گوشه ایستاده بود و آرام اشک می ریخت. 

من اما، فقط نگاهت می کردم و باز هم باور نداشتم کسی که رویش خاک می ریزند تو باشی.

بعد از این همه روز که نیستی هنوز صدایت را می شنوم .هنوز لبخندت را می بینم و هنوز نیمه های شب فکر می کنم نکند ، تشنه باشی. 

نازنینم، دلم برای بوسیدن چشمانت تنگ شده.یادت هست، من همیشه پشت پلک چشمان قشنگت را می بوسیدم . دلم تنگ شده برای بوسیدن گلویت. 

دلم تنگ شده برای صبح هایی که چشم هایت را باز می کردی و با لبخند قشنگت بدرقه ام می کردی. 

اینجا همه دلتنگند.دیشب عمه ها هم آمده بودند، برای دیدن ما.آنها هم دلشان تنگ بود برایت. .جایت در خانه خالیست عزیز دلم .

به  باز آمدنت  چنان دلخوشم

که طفلی به صبح عید 

و پرستویی به بازگشت بهار 

و...  

 

 

نظرات 38 + ارسال نظر
mahshadsea پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:23 http://mahshadsea.blogfa.com

تجربه تلخ این اتفاق، نازنینم برای هر انسانی رخ می ده ولی این تجربه ای بود که هیچ وقت رسیدنش رو برای دوستان عزیزم آرزو نمی کردم!
روحش شاد و قلبش همیشه زنده باد.
(خیلی تحت تاثیر این متن قرار گرفتم زهرا جان؛ امیدوارم خداوند به خودت و خانواده محترمت صبر بده)

سحربانو پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 15:15 http://saharbayati.blogfa.com

امروز که اینجا آمدم و نامه تو به علی را خواندم درست سالگرد روزیست که با علی کوچکمان وداع کردم او رفت شمال و ...
شنبه درست یک سال از همان مراسم دردناک خاکسپاری می گذرد و من هم هنوز باور نکردم باور نکردم علی نیست برای شیطنت و بازیگوشی و خنده های همیشگی اش نه باور نکردم و باور هم نمی کنم اینطوری راحت ترم هنوز منتظرم که از پله ها با خنده و شوخی بالا بیاید و ...
نه من تنها نیستم تنها منتظرم ...

زهرا جان یادت باشد تنها نیستی کامنتهای پستی که در وبلاگ من بود را خواندی ؟ دیدی چند نفر دیگر هم بدون علی هایشان روزگار می گذرانند و چند خواهر دیگر دلسوخته علی هایشان هستند ؟ پس تنها نیستی ...

فقط خوشحالم که همه ما را محرم دانسته ایی و بغضت را با ما شریک شدی در این دلنوشته سوزناک که بغضم را یادم آورد اما اشک نریختم به علی کوچکمان قول دادم ...

بهرام جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:19 http://www.donbalak.blogspot.com

خیلی متاسف شدم، مرا هم در غم خودتان شریک بدانید. راستش می دانی آدم تا عزیز نزدیکی را انگار از دست ندهد به بی ارزشی این زندگی ایمان نمی آورد. ای کاش می توانستیم توی تولد عزیزانمان کاروان راه بیاندازیم و همدیگر را خوشحال کنیم .باور کن خیلی متاسف شدم .
سلامت باشی و صبور ، همین

سحربانو جمعه 22 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 13:06

زهرا جان یه سری به http://saharbayati.persianblog.ir/ وبلاگی با عنوان یادداشتهای سحر بانو بزن بلاخره منم عشقولانه نوشتم البته فکر کنم با خوندنش دیگه لازم نباشه ادامه ماجرای فتح رو برات توضیح بدم

نیست شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:46

این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

mahshadsea یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:49 http://www.mahshadsea.blogfa.com

زهرا جان عزیزم
دلم برات خیلی تنگ شده
دوست دارم زودتر ببینمت

ن.ن یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 13:14 http://akharindidar.blogfa.com/

سلام زهرا جان غمت بی قراریت را کاملا درک میکنم نمی دانم گفته بودم یا نه که من هم مثل تو برادرم را از دست داده ام غم بزرگی است انگار پشت آدم خالی می شود خود را بی یار و یاور می بیند ... سخته خیلی سخته فقط از خدا می خواهم که به تو و همه عزیزانت صبر بدهد تا بتوانی این مصیبت را تحمل چون نمی گویم فراموش چون فراموش نمی شود هرگز هرگز هرگز ... خوشحال می شم که بزودی دوباره تو رو توی جمعمان ببینم حتما بیا خوببب ماچچچچچچچچچ

پگاه یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 13:28 http://koodaki.blogsky.com/

زهرای نازنین
قلم ساده و روانت، و عمق احساسات پاکت آنقدر بود که بغض تلخ و خاموش درونم را به نم اشکی بر چشمانم جاری کرد.
شاید باور هیچ کداممان نباشد که روزی همگیمان از اسارت تن آزاد خواهیم شد..

ثابتی یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 14:40

با عرض تسلیت مجدد بابت از دست دادن برادر گرامیتان و امید اینکه سالیان سال سایه والیدنتان بالای سرتان باشد، متن فوق بسیار زیبا و رسابود به طوری که از سادگی جملات اشک در چشمانم حلقه زد . ارزو مندم که دیگر غم نبینید و مثل همیشه شاد و سربلند باشید.

شهناز یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 15:26

زهرا جان
خبر را خیلی دیر شنیدم و دلخور شدم از دوستانی که مرا بی خبر گذاشتند از رفتن علی عزیز و زیبای تو.چقدر دوست داشتم در آن لحظات آشنای جانکاه در کنارت بودم.
گریه کردم .گریه کردم .همه ی ابرهای عالم در دلم گریستند؛وقتی مرثیه ات را برای علی نازنین خواندم. مثل آن روز که سیامک نازنین رفت و از پشت پنجره برایم دست تکان داد و دیگر برنگشت.
مثل آن روز که با هم فیلم میم مثل مادر را دیدیم و تو نگران من بودی. تو از درد علی گفتی و من از داغ سیامک.
آن روز چشم های زیبا و باز علی را دیدم ؛همان چشمان سیامک بود که دیگر هیچگاه بسته نشد.
آن روز قلب بزرگ تو را هم دیدم؛دیدم که چقدر جا دارد برای درد؛ دردهمکلاسی؛درد همسایه؛ درد...آه زهرا جان!درد برادر!
ولی هیچ می دانی درد مادر را تو نمی توانی بفهمی زهرای عزیز؟
برای تو وخانواده محترمت و بخصوص مادر مهربان و بزرگوارت صبوری آرزو می کنم.
می دانم در چنین مواقعی از کلمات کاری ساخته نیست؛تنها گذشت زمان است که ما را به این یقین می رساند که زندگی بدون مرگ همان قدر غیر ممکن است که مرگ بدون زندگ.
این دو اجزای لاینفک هستی اند.

سیمرغ یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 16:03

روزی که ما کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است

وهر انسان

برای هر انسان

برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه ای است

و قلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که هر لب ترانه ای است

تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی برای همیشه بیای

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم

و من ان روز را ارزو می کشم

حتی روزی که دیگر

نباشم

رضوانی یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 22:31 http://dastekhial.blogfa.com

واقعا نمیدونم چی بگم که شعار نباشه.
حقیقتا نامه ی تلخی بود.اینقدر که خواستم سر در چاه دلم فرو برم و سکوتش را و این بغض تنفس اجباری را خالی کنم.
اینقدر تجربه ی رفتن عزیزانم را دارم که با خواندن این نامه گویی همه ی آنها از زیر آوار دلم سر برآورده اند.
وقتی رسم روزگار رفتن است باید پرنده باشی و گر نه می مانی.
به لحظه های خوب علی در آنسوها نگاه کن.و لبخندی که گاه به گاه برایت روانه میکند.به آنهمه حجم سفید و رقص نور و روشنایی بنگر و اویی که از این قفس رهایی یافت.
خوش به حال علی

سحربانو دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:45 http://saharbayati.blogfa.com

یه درد و دل خودمونی با یه سوال مهم ... در هفت اقلیم

زهرا جان دیگه خیلی دلمون برات تنگ شده نباید ما رو بیشتر از این تنها بگذاری می دونی که همه دوستت داریم و بدون تو تنها می مونیم

رضا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 16:45

و من هنوز ساکتم...
صبور باشید.

سحربانو چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:12

زهرا جان نازنینم غیبت های تو طولانی تر از تحمل ماست حساب دلتنگی ما رو هم بکن نازنین هم سری به دنیای مجازی من بزن هم افطار امروز بدون تو لطفی نخواهد داشت من که منتظرم

[ بدون نام ] چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 14:19 http://wxyz.blogsky

باز آ که در فراق تو چشم امیدوار...چون گوش روزه دار بر الله اکبر است.تسلیت

ناصر پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 00:21 http://sanjaghaketanha.blogfa.com

سلام.
راستش خوندن آخرین پستتون رو گذاشتم واسه آخر...چون تقریبا یه نگاه گذرا بهش انداختم و فهمیدم که در سوگ عزیزی نوشته شده...با خودم گفتم امشب اونقدر بغض دارم که خوندن یه درد ِ دیگه باری رو دل ِ بی قرارمه امشب....اما وقتی پست های دیگه ی بلاگتونو خوندمو برگشتم سر این پست...دلم طاقت نیاورد و اشک ریختم...واسه عزیزانی که هنوز از دست ندادم ولی با ناسپاسی گوئی از دست داده ام...خوندن نوشته هائی از این دست قطعا نمی تونه به خواننده بفهمونه که شما واقعا چی کشیدین در غم از دست دادن یه هم خون،یه عزیز...اما حداقل فایده اش اینه که تلنگری می زنه به امثال من که قبل از روز ِ مرثیه،قدر عزیزانی رو بدونیم که هنوز بینمون هستند و ما فکر می کنیم همیشه بینمون خواهند موند،غافل از اینکه یه روز ناباورانه خواهند رفت و فقط حسرت روزهای گذشته واسه آدم می مونه....
روح برادرتون شاد.

مخفی پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:31 http://www.makhfianeh.blogfa.com

سلام . منتظر نظر شما درباره روابط مخفیانه زنان و مردان متاهل هستم ...

mahshadsea شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:49 http://www.mahshadsea.blogfa.com

سلام زهرای نازنین
خوشحال می شم نظرت رو در خصوص آخرین پستم بدونم

سحربانو شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 19:03 http://saharbayati.blogfa.com

زهرا
زهرا
زهرا جان
بدجوری دلم برات تنگ شده باورکن بیشتر از این طاقت دوری تو رو هیچ کدوم ما نداریم تو رو خدا برای آرامش روح علی مهربونتم که شده این پوسته ایی رو که دور خودت کشیدی رها کن خودتم می دونی که با بی تابی و خودخوری و دلتنگی تو اون فقط اذیت می شه
زهرا بخاطر علی باید زندگی کنی اصلا باید جای اونم زندگی کنی پس بزن از خودت بیرون
زهرا بانو
نازنین هم حق علی رو باید در نظر بگیری که الان باید به جاش زندگی کنی هم حق ما رو مثل اینکه ما هم حق داریم از بهترین دوستمون خانم خانما عزیز همه مایی
من خواهش می کنم بخاطر هممون زندگی کن مثل گذشته

من خوبم

یک دوست شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 23:59 http://h1m2v3.blogfa.com

سلام عزیزم غم از دست دادن برادر خیلی سخت و جانکاه است از خدای ممنان خواستار صبربرای شمادوست ارجمند وخانواده محترمتان هستم

فدکفا یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 14:26 http://fadakfa.blogfa.com

سلام همسایه...چقدرسخته داغ عزیزاما براش ارزو کن که اون دنیا زیر برگهای بید مجنون های بهشت همو ملاقات کنین...بر نمی گرده...مهم اینه که چی برده؟!...سخته...به منم که تازه واردم سر بزنو بگو چه کنم...یاعلی

ادمک یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 15:17

من نخوندم چون دلم نمی یاد

زهراجونم منتظرت هستیم بازم بیا پیش ما..

فاطمه عبدالعلی یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 17:22

سلام زهراجان
سوگنامه ای که در فراغ برادر نازنینت نوشتی به قدری منو متاثر کرد که بیان اون در قالب کلمات نمی گنجه. دوست عزیزم زهرای گلم چنته من برای تسلای تو خالیه. منو ببخش که اینقدر عاجزم که حتی نمی تونم با واژه لااقل ذره ای از غم وجودت را آروم کنم. فقط از خدای مهربونمون می خوام که به دل دریایی و خواستنی ات آرامش بده. از همیشه بیشتر دوستت دارم. از خدا می خوام که با کمک ایمان خالصانه ای که تو وجود تو گذاشته بتونی صبورانه این درد رو بپذیری و به جریان زندگی برگردی بخاطر مادر نازنینت- پدر گلت- برادر و خواهرات و مهم تر از همه به خاطر خودت.
دوست ندارم این دفعه جای خالی تو رو تو جمعمون ببینم.

شهروز شهریاری چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 17:43 http://ordang.blogfa.com

چقدر تاثیر گذار نوشته ای! حتما از دل برآمده است. مرا هم در غم خود شریک بدانید.

mahshadsea پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:07 http://-----------

زهرا جان، عزیزم
مدتی در عرصه ی IT هم لحظات شادی رو با هم گذروندیم!
با توجه به اینکه برای درس خوندن و چیزهای اینچنینی متاسفانه فرصت چک کردن و به روزرسانی وبلاگم رو نداشتم ناچار به حذف اون شدم! تا ببینم در آینده چی پیش می یاد!
ممنون از اینکه این مدت با هم بودیم و در کنار هم!
شاد باشی و سربلند [لبخند][گل]

بانوی شمال پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 20:48 http://kolbeyeeshgh.blogsky.com

غم بزرگیه غم از دست دادن برادر
من که از توانم خارجه. با خوندن کامنت روانی که نوشتی اشک به راحتی سرازیر میشه.با این که اولین بار ه میام به دیدنت اما تسلیت منو بپذیر و از صمیم قلب برات آرزوی صبر دارم صیری مثل صبر زینب در غم از دست دادن حسین....

isphilosophy یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 15:24 http://isphilosophy.com

بولتن دانشجویان و دانش‌آموختگان فلسفه ایران

Iranian Students of Philosophy

www.isphilosophy.com

سحربانو دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:32 http://saharbayati.blogfa.com

زهرا جان گزارش دیشب را نوشتم

باور کن هیچ چیز به اندازه حضور تو ما رو خوشحال نکرد ممنون از تو هستیم بی نهایت

سحربانو سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 20:00

می خواستم سالوادور دالی بشم خبرنگار شدم ( به مناسبت یازده ساله شدن خبرنگاریم تو وبلاگم واسه خودم جشن گرفتم خوشحال می شم از اومدنت )

ادمک شنبه 13 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:46

بهروزم بدو بیا

سحربانو یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:52

زهرا جان
لینکها بودا البته بلاگفا دیووانه ایی بیش نیست می دونی که ...
زهرا جان همه تقلب می کنیم اصلا مگه چیزی هست برای اینکه از ابتدا خودمون شروع کنیم ؟

فقط مونده بود تو به من بگی خان .... مگه بانو چشه ؟

آرامش سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 19:18 http://aramesh-ziba.blogfa.com

سلاممممممممممممممممم می دونم با تسلیت گفتن غم هیچ کس کم نمی شه ولی بازم تسلیت می گم به بلاگ من سری بزن عزیز بابای
. . .. . . . . .*** . . * . . *****
. . . . . . . . . . .** . . **. . . . .*
. . . . . . . . . . ***.*. . *. . . . .*
. . . . . . . . . .****. . . .** . . . ******
. . . . . . . . . ***** . . . . . .**.*. . . . . **
. . . . . . . . .*****. . . . . **. . . . . . *.**
. . . . . . . .*****. . . . . .*. . . . . . *
. . . . . . . .******. . . . .*. . . . . *
. . . . . . . .******* . . .*. . . . .*
. . . . . . . . .*********. . . . . *
. . . . . . . . . .******* . ***
*******. . . . . . . . .**
.*******. . . . . . . . *
. ******. . . . . . . . * *
. .***. . *. . . . . . .**
. . . . . . .*. . . . . *
. . . . .****.*. . . .*
. . . *******. .*. .*
. . .*******. . . *.
. . .*****. . . . *
. . .**. . . . . .*
. . .*. . . . . . **.*
. . . . . . . . . **
. . . . . . . . .*
. . . . . . . . .*
. . . . . . . . .*
. . . . . . . . *

پروانه شنبه 20 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:30 http://parvanehha.blogsky.com

سلام خوبی؟
مرسی سر زدی و چقدر خوب که از شعر خوشت اومد. منم مطلبت رو خوندم و لذت بردم موفق باشی دوستم اگه دوست داری به هم لینک بدیم.

پروانه شنبه 20 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 16:42 http://parvanehha.blogsky.com

راستی شعر از حسین منزوی بود از مجموعه تیغ و ترمه
دوباره که نوشته ات رو خوندم بغضت رشته ی بغضم رو پاره کر. به هر حال باید باور کرد اون با رفتنش برای همیشه تو ذهن و روح و وجود تو جاودانه شده بعضی‌ها با از رفتنشون هرچند که عزیزن ولی انگار عزیزتر می‌شن و همیشه با آدم می‌مونن.
امیدوارم همیشه شاد باشی دوست خوبم

یه دوست سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:02

به بلبلان چمن از زبان من گویید
به خواب ناز گلم رفته کس صدا نکند...
من به خاطر مادرم باتو همدردم ...خیلی اشک ریختم

معصومه شنبه 18 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 00:22

دعا کردم بمانی:
بیائی کنار پنجره باران ببارد و باهم شعر مسافر خاموش را بخوانیم.
اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست.
رفتی قبل از آن که باران ببارد.....
من همچنان هم دلتنگم و در خلوت غریبیم برای غمت که غم منم هست اشک میریزم.

کاظمی دینان یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 17:59

زهرا دختر گلم غم از دست دادن عزیز خیلی سخت وجانفرساست ولی باید پذیرای تقدیر ومصلحت خدای دوست باشیم ودر مقابل این تقدیر سر تعظیم فرود اوریم.با خاطرات علی عزیز به زندگی ادامه بدهیم زیرا علی هم روحش شاد خواهد شدکه ما با امید به و سر زندگی ادامه حیات میدهیم ضمن ارزوی اینکه مورد عنایت و لطف خداوند قرار گیرد برای تو وخوانواده محترمتان صبر وشکیبائی ارزو دارم.با احترام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد