سال ۸۷ باهمه خوبی ها و بدی هاش گذشت.این سال برای من و خانواده ام سال خوبی نبود.از اول سال بدبیاری و درماندگی تا تهش .هنوز هم پس لرزه های اتفاقات تلخ سال گذشته گه گاه تنمون رو می لرزونه.تو این یکسال خیلی به ما سخت گذشت.بدترین اتفاقی که تو سال ۸۷ گریبانمون رو گرفت از دست دادن برادر نازنینم علی بود. یادمه سال تحویل پارسال سفره هفت سین رو چیده بودیم و هرکدوممون در حال انجام یه کاری بودیم . می خواستیم مثل هر سال دور هم بشینیم و دعای تحویل سال رو بخونیم .اما نمی دونم چی شد که یه دفه سال تحویل شد و بجز علی هیچکدوم از ما سر سفره هفت سین نبود. علی تنهایی دعای یا مقلب القلوب رو خوند و حالش دگرگون شد.رفت به جایی که دیگه مجبور نباشه این همه درد و رنج رو تحمل کنه حالا ما موندیم و این دنیای بی رحم. که هر روزش یه رنگه.
ناگفته نمونه دو تا اتفاق خوب هم در سال گذشته برام افتاد که به خاطرش خدارو شکر می کنم .یکیش رفتن به سفر حج و زیارت خانه خدا بود و دومی پیدا کردن یه دوست خوب که براش آرزوی سلامتی و خوشبختی میکنم.
پارسال برای من به اندازه تمام عمرم طول کشید؛ اما بلاخره تموم شد.امیدوارم سال ۸۸ یه جور دیگه باشه .
پ.ن
-سال نو رو به همتون تبریک میگم و از خداوند مهربون می خوام که عاقبت همه شما و خودم و به خیر کنه.
-از دوستای عزیزم که تو این مدت همراهم بودند،تشکر می کنم و خیلی دوستشون دارم
-سال خوبی داشته باشید.
بهترین دوران زندگی من
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی می شدم. وارد شدن به دههای جدید از دوران زندگیم نگران کننده بود، چون می ترسیدم که بهترین سال؟؟های زندگیم را پشت سر گذاشته ام.
عادت جاری و روزانه من این بود که همیشه قبل از رفتن به سر کار، برای تمرین به یک ورزشگاه می رفتم.من هر روز صبح دوستم نیکولاس را در ورزشگاه می دیدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ریخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسی می کردم ، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم، به همین خاطر، علت امر را جویا شد. به او گفتم که از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی می کنم. با خود فکر می کردم که وقتی به سن و سال نیکولاس برسم، به زندگی گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد. به همین خاطر از نیکولاس پرسیدم: بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟
نیکولاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد:جو ،دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است:
«وقتی که کودکی بیش نبودم و در اطریش تحت مراقبت کامل و زیر سایه پدر و مادرم زندگی می کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.»
«وقتی که به مدرسه می رفتم و چیزهایی یاد می گرفتم که الان می دانم ، آن دوران بهترین دوران رندگی من بود.»
«وقتی که برای نخستین بار صاحب شغلی شدم و مسئولیت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقی دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی که باهمسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
جنگ دوم جهانی شروع شد، و من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم. موقعی که صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته،عازم آمریکای شمالی شدیم، آن دوران بهترین دوران زندگیم من بود.
موقعی که به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
موقعی که پدری جوان بودم و بچه هایم جلوی چشمانم بزرگ می شدند، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
و حالا جو، دوست عزیزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحیح و سالم هستم ، احساس نشاط می کنم و زنم را به انداره ای که روز اول دیدمش دوست دارم و این بهترین دوران زندگی من است.
پ ن:
-داستانی که خوندید از مجموعه داستانهای جو کمپ بود. دیروز این داستان کوتاه رو دست یکی از دوستان خوب همکار دیدم و دلم خواست که شما هم بخونید.
-یوهان ولفگانگ فون گوته فیلسوف و سیاست مدار آلمانی میگه: هیچ چیز ارزشمندتر از همین امروز نیست -خوب که نگاه می کنم می بینم راست میگه.
-برام دعا کنید.
الهی! خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود، خود افروزانیم، از دوستی آواز دادم، دل و جان را فرا ناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم !
بخشی از مناجات خواجه عبدالله انصاری
پ.ن
حتما ماجرای کلاغی رو که می خواست راه رفتن کبک و یاد بگیره ،راه رفتن خودشم یادش رفت شنیدید.الان احساس می کنم من اون کلاغ بیچاره ام.