ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چقدر زمان زود می گذره .این روزها همش به یکسال گذشته فکر می کنم .مخصوصا این موقعهای پارسال.روزهای خیلی سختی بود.طفلک علی چقدر عذاب کشید تقریبا تو هفته چند بار یا ما دکتر بودیم یا دکتر می اومد خونه.اصلا فکرشم نمیکردم اون روزا، آخرین روزاییه که می بینیمش.فکر نمی کردم داریم از دستش می دیم.این بی فکری ها باعث شد از اون لحظات استفاده ای که باید ،نداشته باشم. صبح زود می اومدم سر کار و خیلی دیر، خسته برمی گشتم خونه.همش حسرت می خورم که ای کاش می فهمیدم داره می ره و برنامه هام رو کمتر می کردم .بیشتر می دیدمش .بیشتر باهاش حرف می زدم.بیشتر می بوسیدمش.بیشتر بوش می کردم، بیشتر نگاهش می کردم تا شاید حرفای نگفتهاش رو از چشماش میخوندم.
همش فکر می کنم چقدر حرف نزده داشت که با خودش برد. هر کدوم از ماها اگه حرفی رو دلمون سنگینی کنه به هر شکلی که شده می ریزیمش بیرون اما اون طفلکی بیست و سه سال حرف رو تو دلش ریخت و فقط خدا می دونه که چقدر عذاب کشید.
یادم میاد گاهی وقتا که یه چیزی می خواست بگه و ما نمی تونستیم از چشماش بفهمیم، اینقدر داد می کشید و ما اینقدر ازش می پرسیدم تا بالاخره به سقف نگاه کنه و خیالش راحت شه که ما فهمیدیم .وقتی مطمئن می شد که حرفش رو زده نفس عمیق و راحتی میکشید و یه لبخند قشنگ که نشونه رضایتش بود تحویلمون میداد. لبخنداش هیچ وقت یادم نمیره.یه جوری با تمام صورتش می خندید که قند تو دلت آب میشد.
بیشتر از یازده ماهه که از دنیا رفته و روزی نیست که ما یادش نکنیم. روزی نیست که با عکسش که کنار تخت مامان گذاشتیم حرف نزنیم.روزی نیست که چشماش یادمون بره یا به قول مامان دو تا زبون سیاهش.هروقت می خواست نازش بده میگفت قربون دو تا زبون سیاهت برم .:) .
پ.ن
-فقط خدا می دونه ، چقدر دلم برات تنگ شده.
- من از مادرم، از عشقش، از ایثارش، از اینکه تمام زندگیش رو برامون گذاشت،از اینکه عاشقانه شبانه روز جسم و روحش رو در اختیار علی گذاشت و در تمام این سالها بدون شکایت مادر و پرستار بود واسه هممون تشکر می کنم و از خداوند بزرگ می خوام همیشه سلامت باشه و همچنان سایهاش رو بالای سرمون نگه داره.
- شاید فکر کنید اغراق می کنم اما من با وجود علی مادر بودن رو به نوعی تجربه کردم .من می تونم ادعا کنم که یه مادر چه عشقی به بچه اش داره. می تونم نگاه یه مادر رو به بچهاش درک کنم.میتونم احساس کنم لذتی رو که یه مادر با بوسیدن بچهاش حس می کنه.این یه موهبت الهیه که بی اینکه مادر باشی لذتش رو درون خودت حس کرده باشی.
- این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت احتیاج دارم.