مرهمی نیست...
امروز
همکارم دختر دوساله اش رو آورده بود اداره.بچه درحال بازی کردن بود که سرش
میخوره به لبه میز و صدای فریاد و زجهاش میپیچه توی محوطه.یه جوری گریه
میکرد که انگار دیگه هیچوقت ساکت نمیشه.هر کدوم از همکارا با یه خوراکی
رفتند سراغش و سعی کردن آرومش کنن.بچه یه نگاهی به اونا کرد و همونطور که
هق هق میکرد دست یکی از اونا رو که خوراکی دلچسب تری داشت گرفت و گریه اش
ساکت شد. باخودم
گفتم بچهها چقدر زود فراموش میکنن.کاش زخم ما بزرگترها هم به این
آسونی ها خوب میشد و با یه قاقا لیلی دیگه دردی به دلمون نمیموند.
پ.ن:هیچ وقت به باد تکیه نکنید!
|