باورم نیست

عزیز نازنینم زمان زیادی نیست که رفته ای اما برای ما گویی که قرنها گذشته است.  

تمام روزهای وداعت انگار خواب بودم.باور نمی کردم داریم تو را به خاک می سپاریم.باور نمی کردم، تن عزیز تو قرار است زیر خروارها خاک مدفون شود. باور نمی کردم همه برای ختم تو آمده اند.باور نمی کردم برای مرگ تو به ما تسلیت می گویند. 

وقتی در بیمارستان دیگر نفس نکشیدی باور نکردم . آنقدر راحت خوابیده بودی که به نظر می‌رسید هیچ وقت درد نداشتی. آرام شده بودی انگار. باور نمی کردم مریم برای تو که دیگر قلب مهربانت نمی تپید  زار می زند. 

 وقتی مامان وارد اتاق شد تا صورت ماهت را ببیند، باور نمی کردم این آخرین نگاهش به روی نازنین تو  باشد.  

تو خودت آنجا بودی کنار من ،دیگر درد نداشتی،خوشحال بودی؟خوشحال بودی که رها شدی از این قفس تن که سالها در آن اسارت کشیده بودی ،حسرت خورده بودی و درد کشیده بودی؟ 

تو را در پارچه سفید مخفی کردند تا  به سردخانه ببرند .تنت گرم بود هنوز .این را وقتی فهمیدم که در آخرین لحظه یک ماچ صدادار ،مثل همان وقتها که می بوسیدمت و صدای همه در می آمد از لپت گرفتم . تو را می بردند  و من پشت سرتان می دویدم ،صدایت می کردم اما شما بی اعتنا به من دور می شدید.به آسانسور که رسیدم  رفته بودید و من زانو زدم پشت در، بی هیچ صدایی .نفسی برای گریه هم نمانده بود . پاهایم نای بلند شدن نداشتند انگار. 

 بدون تو برگشیم . تا نیمه های شب خانه را تمیز کردم برا ی مراسم فردا .محمد هم حیاط را شست.آخرهای شب، بابا همراه فریده و طاهره از شمال رسیدند.دلت برای بابا تنگ شده بود می دانم.خیلی وقت بود ندیده بودیش .فریده زجه می زد و من فقط بغلش کرده بودم تا آرام شود.طاهره هم خیلی گریه کرد.باهم پیش مامان رفتیم .به فریده سفارش کرده بودیم پیش مامان بیتابی نکند.فریده را که می شناسی گوشش به هیچ حرفی بدهکار نیست کار خودش را می کند! 

تو آنجا بودی،شاید خودت هم گریه کرده باشی .گریه می‌کردی نه؟  

صبح همه به بیمارستان رفتیم تا تو را پس بگیریم که به خاطر کارهای اداری نشد.عمه ها هم آمده بودند.همه برایت گریه می کردند. 

اما من تو را می دیدم که راه می رفتی کنار محمد وقتی کارها را انجام می داد. به خانه که برگشتیم تو چهار زانو نشستی کنار مامان ،تمام وقت پیشش بودی و به مهمان ها لبخند میزدی. گاهی هم گریه می کردی لابد. آخر دلت خیلی نازک بود. 

 بچه که بودی وقتی از تلوزیون قرآن یا اذان پخش می شد،تو بغض می کردی ،بزرگتر هم که شدی از شندینشان لذت می بردی یادت هست؟ آنروز برایت قرآن گذاشتیم و من می دانم، چقدر گریه کردی.  

از روز خاکسپاریت بگویم ؟حالمان خراب بود .خرابتر از آنچه فکرش رابکنی.همه آمدند تا با هم به بهشت زهرا برویم .عزیز و خاله ها هم تازه رسیده بودند.خیلی بودیم ،یادم نیست چند تا ماشین .همه پشت سر هم حرکت می کردیم .یادت هست؟ گفتم عزیز دلم، ببین برای بدرقه ات کاروان راه انداخته ایم. 

 می دانم که  تو هم  گریه کردی. 

دوستان من هم آمده بودند.معصومه هم بود.معصومه را که یادت هست حتما.خیلی گریه کرد.یادت هست که دوستت داشت؟ 

برایت نماز خواندیم .کنار قبر نگذاشتند روی ماهت را ببینیم .آخر بدنت را باز کرده بودند برای گرفتن دریچه های قلب مهربانت. اگر مامان می دید حالش خرابتر می شد حتما.وقتی بدن نازنینت را تو ی قبر گذاشتند سرت را باز کردند تار روی ماهت را ببینیم. شبیه آنوقت هایی  بودی که از حمام  می آمدی. نازنینم چقدر خوشگل شده بودی. 

آرام خوابیده بودی و سرت مثل همیشه به یک طرف بود.این آخری ها گردنت درد می کرد نه؟ چقدر عذاب کشیده بودی این دم دم های آخر . 

خاک که می ریختند رویت ، مریم از شدت گریه کمرش خم شده بود،بقیه خواهر ها و محمد برایت اشک می ریختند . مامان داد می زد پسرم،عزیز دلم ما را  ببخش اگر کوتاهی کردیم. 

علی جانم مارا بخشیدی؟ 

بابا هم یک گوشه ایستاده بود و آرام اشک می ریخت. 

من اما، فقط نگاهت می کردم و باز هم باور نداشتم کسی که رویش خاک می ریزند تو باشی.

بعد از این همه روز که نیستی هنوز صدایت را می شنوم .هنوز لبخندت را می بینم و هنوز نیمه های شب فکر می کنم نکند ، تشنه باشی. 

نازنینم، دلم برای بوسیدن چشمانت تنگ شده.یادت هست، من همیشه پشت پلک چشمان قشنگت را می بوسیدم . دلم تنگ شده برای بوسیدن گلویت. 

دلم تنگ شده برای صبح هایی که چشم هایت را باز می کردی و با لبخند قشنگت بدرقه ام می کردی. 

اینجا همه دلتنگند.دیشب عمه ها هم آمده بودند، برای دیدن ما.آنها هم دلشان تنگ بود برایت. .جایت در خانه خالیست عزیز دلم .

به  باز آمدنت  چنان دلخوشم

که طفلی به صبح عید 

و پرستویی به بازگشت بهار 

و...