مرهمی نیست...


امروز همکارم دختر دوساله اش رو آورده بود اداره.بچه درحال بازی کردن بود که سرش می‌خوره به لبه میز و صدای فریاد و زجه‌اش می‌پیچه توی محوطه.یه جوری گریه می‌کرد که انگار دیگه هیچ‌وقت ساکت نمی‌شه.هر کدوم از همکارا با یه خوراکی رفتند سراغش و سعی کردن آرومش کنن.بچه یه نگاهی به اونا کرد و همونطور که هق هق می‌کرد دست یکی از اونا رو که خوراکی دلچسب تری داشت گرفت و گریه اش ساکت شد.

باخودم گفتم بچه‌ها چقدر زود  فراموش می‌کنن.کاش زخم ما بزرگترها هم به این آسونی ها خوب می‌شد و با یه قاقا لیلی دیگه دردی به  دلمون نمی‌موند.


پ.ن:هیچ وقت به باد تکیه نکنید!



نظرات 3 + ارسال نظر
سریرا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:19

آدما هرچی بزرگتر می شن مشکلاتشون هم بزرگتر می شه. قاقا لیلی هاشونم بزرگتر می شه.
مهم اینه که بدونیم مشکل چیه .
راستی اون دختر خانم بچه کی بوده. نگرانش شودم.

کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم.تو عالم بچگی همه چی یه جور دیگه است.بچه همکار جدیدمون.شما نمیشناسید.

عسل جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:30 http://gejal.blogsky.com

زاهد از کوچه ء رندان به سلامت بگذر
تاخرابت نکند صحبت بدنامی چند

کار از کار گذشته.از کوچه رندان گذر کردیم بی سلامت

امین شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:50

سلام ..

عزیزی میگفت: یکی از بزرگ ترین نعمات خداوند قدرت "فراموشی" است !!

تا حالا به برکات این نعمت به ظاهر نقیصه توجه کرده بودی ؟!..

یا حق

سلام.من به فراموشی اعتقادی ندارم.اما اینو میدونم که همه چیز با گذشت زمان کم رنگ میشه و گاهی با پیشامدهایی مشابه، دوباره شدت میگیره و عین روز اول دلت رو از جا میکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد